باد رفتن بود
زندگی رفتن بود
آمدن رفتن بود
:::
ميترساندم قطار
وقتي كه راه ميافتد
و اين همه آدم را از هم جدا ميكند
حالا نوبت باد است
بيايد
چند دستمالِ خيسِ مچاله
يك كلاه جا مانده در ايستگاه را بردارد ببرد
بعد شب ميآيد با كلاهي كه باد برده بود
آن را بر ايستگاه ميگذارد به شعبده
ادامهي شعر تاريك ميشود
از اينجا با دوربين مادون قرمز ببينيد
چند مرد، يك زن كه رفته بودند با قطار
نرفتهاند
دستمالي را كه باد برده بود
نبرده است
اصلن ريل كمي آنطرفتر تمام شد
:::
ديگر روز از سرم گذشته و
حوصلهام از پيراهنم سر رفته
به خيابان ميروم
شماره را ميگيرم
و در باجه را ميبندم
:::
و
شلیک هر گلوله خشمیست
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی.
:::
موسیقی عجیبیست مرگ
بلند میشوی
و آنقدر آرام و نرم میرقصی
که دیگر هیچکس
تو را نمیبیند
گروس عبدالملکیان