با سمبادههايى كه تووی صورتم كشيدى
تمام شدم .
سلام پدر !
آمدم
تا پينوكيوى دروغگوى تو باشم ...
قلبم را درست كار گذاشته بودى ؛
مثلِ ساعت كار مىكرد
زود به زود عاشق مىشد
حتا عاشق فرشتهى مهربانى
كه هميشه مواظبم بود ...
مثل فانتزيهايى كه تووی هاليوود هم
مخاطب نداشت
قصهى من شروع شده بود، پدر !
خيالهاى شيرينم را فروختم
تا براى تو قند رژيمى بخرم
تا ديابت دست از سرت بردارد
و شمارهى عينكت
هِى بالا نرود ...
غصه نخور پدر !
درست است كه من هيچوقت آدم نميشوم
و دماغم
هرروز بزرگتر ميشود
اما قول ميدهم
وقتى كه سردت شد
خودم
خودم را
توى شومينه بيندازم !
بهاره رضایی
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 386 | farsroidone |
![]() |
0 | 385 | farsroidone |
![]() |
0 | 409 | farsroidone |
![]() |
1 | 570 | farsroidone |