
خودم را میزنم به خیابانهای ...
شبهای ...
سیگارهای ...
هایهایِ مَنی که از خلأ پُر بود ...
همینطور برای خودم میخندم
همینطور برای خودش اشک میآید
گروس عبدالملکیان
پ.ن :
1) عکس بالا را که دیدید! آن پرنده را هم میبینید. تنهاییاش را میبینید، حاضرم با تکتکتان شرط ببندم که اگر راه داشت پرندهی داستان ما یکی از لنگهایش را به سمت سیم پایینی دراز میکرد و جان به جان آفرین میشد. -یادتان هست نهنگها به خشکی میزدند؟!- بس که احساس تنهایی میکردند. بس که تنهاست. بس که عینهو ادوارد دستقیچی در حقاش حکم کردهاند که برود در غار خودش. برود روی سیم تنهاییهای خودش. نه اعتراضی نه حقی نه گوش شنوایی. بچپَد آنجا و صدایش درنیاید. نگرانی ندارد که! بلد است چگونه سرکند! باز هم حاضرم شرط ببندم روزی که تصمیم گرفت با خویشاوندانش که همه یک سفرِ یکطرفه مهمان بادهای شمال شده بودند از دهکده بالایی به دهکده پایینی کوچ کند، بیآنکه بالی زده باشد، بیآنکه ... در مخیلهاش جایی برای این اندازه و حجم از تنهایی باز نکرده بود!
2) باد شدیدی میآید. میرود. انگار که اعصاب ندارد. انگار که دلش خون است. از چه و که! نمیدانم. قدم میزنم، زیر لب آهنگ نامجو را که ناصرخسرو آفریده زمزمه میکنم: شاید که حال و کار دگر سان کنم/ هر چون به هست، قصد سوی آن کنم ... داماد باد را به گلستان برم/ گل را عروس باد بهاران کنم. بعد آخرش که اینجایش باشد را بیشتر دوست دارم: خالی خُمَم فتاده ز صافی مِی/ خواهی به شعر نابت مهمان کنم .. و کلی مست میشوم ازش. خوش میگذرانم. و با خودم میگویم عجبا! نامجو عَر هم بزند چندشم نمیشود و چه خوب بود این چند دقیقه !
3) کاغذم را که تووی تاکسی، یه چنتا چیز ضروری برای نوشتن اینجا نوشته بودم پیدا نمیکنم، پیدا کردم ادامهاش را در پستهای بعد آپ میکنم. شاید ندانید من تاکسی نوشتم ! شاید صبح که از خواب پاشدم پشیمان شوم که یکباره خودم را پخش کردهام اینجا !
4) گذرت در زندگی به نامرد و بد نهاد نیفتد صلوات !
شبهای ...
سیگارهای ...
هایهایِ مَنی که از خلأ پُر بود ...
همینطور برای خودم میخندم
همینطور برای خودش اشک میآید
گروس عبدالملکیان
پ.ن :
1) عکس بالا را که دیدید! آن پرنده را هم میبینید. تنهاییاش را میبینید، حاضرم با تکتکتان شرط ببندم که اگر راه داشت پرندهی داستان ما یکی از لنگهایش را به سمت سیم پایینی دراز میکرد و جان به جان آفرین میشد. -یادتان هست نهنگها به خشکی میزدند؟!- بس که احساس تنهایی میکردند. بس که تنهاست. بس که عینهو ادوارد دستقیچی در حقاش حکم کردهاند که برود در غار خودش. برود روی سیم تنهاییهای خودش. نه اعتراضی نه حقی نه گوش شنوایی. بچپَد آنجا و صدایش درنیاید. نگرانی ندارد که! بلد است چگونه سرکند! باز هم حاضرم شرط ببندم روزی که تصمیم گرفت با خویشاوندانش که همه یک سفرِ یکطرفه مهمان بادهای شمال شده بودند از دهکده بالایی به دهکده پایینی کوچ کند، بیآنکه بالی زده باشد، بیآنکه ... در مخیلهاش جایی برای این اندازه و حجم از تنهایی باز نکرده بود!
2) باد شدیدی میآید. میرود. انگار که اعصاب ندارد. انگار که دلش خون است. از چه و که! نمیدانم. قدم میزنم، زیر لب آهنگ نامجو را که ناصرخسرو آفریده زمزمه میکنم: شاید که حال و کار دگر سان کنم/ هر چون به هست، قصد سوی آن کنم ... داماد باد را به گلستان برم/ گل را عروس باد بهاران کنم. بعد آخرش که اینجایش باشد را بیشتر دوست دارم: خالی خُمَم فتاده ز صافی مِی/ خواهی به شعر نابت مهمان کنم .. و کلی مست میشوم ازش. خوش میگذرانم. و با خودم میگویم عجبا! نامجو عَر هم بزند چندشم نمیشود و چه خوب بود این چند دقیقه !
3) کاغذم را که تووی تاکسی، یه چنتا چیز ضروری برای نوشتن اینجا نوشته بودم پیدا نمیکنم، پیدا کردم ادامهاش را در پستهای بعد آپ میکنم. شاید ندانید من تاکسی نوشتم ! شاید صبح که از خواب پاشدم پشیمان شوم که یکباره خودم را پخش کردهام اینجا !
4) گذرت در زندگی به نامرد و بد نهاد نیفتد صلوات !