شعری از میلاد اهنگر(خیالت تخت)
خیالت تخت
چنان به خوابهایم سرایت کردهای
که بیخیالت
همآغوش هیچ تختی نمیشوم ...
انگشتهایمان را گره میزنیم
میرویم آنقدر دور
که پای هیچ کریستف کلمبی به خیالمان نرسد
لنگر میاندازیم
کنار بهشتی که از کلیسا خریدهام
و تمام شب را اتراق میکنیم
اینجا باد به انحنای آغوشت آرام میگیرد
و چشمهایت را که میبندی
شعر روی مژههایت رد و بدل میشود
من عقربهها را میخوابانم
تو النگوهایت را کوک میکنی
و خدا برای خوابهایت
لباس دخترانه پست میکند
خیالت تخت
ما مدیون هیچ شهری نمیشویم
حتی همینقدر که تو
خودروی وطنیات را داشته باشی
و من
قهوه ترکم را ...