غزلی از خانم بلقیس بهزادی
خاکسترت به جا ماند. بانوی رقص و اتش
رفتی فقط عزا ماند.بانوی رقص و اتش
گفتم به دست و پایت نقش حنا ببندم
این دست در حنا ماند.بانوی رقص و اتش
در کوچه ها ی باران.در سایه های تردید
پیراهنت به جا ماند.بانوی رقص و آتش
وقتی شب نگاهت در هرم شعله ها سوخت
فریاد ماجرا ماند..بانوی رقص و آتش
درکوچه باد امد .ناگاه مردی از راه
در رقص شعله ها ماند.بانوی رقص و آتش
دستان سرد خود را در زلف خون گره زد
خندید و از تو ها ماند.بانوی رقص و اتش
عکسی که قصه ی توست.فریاد بود و حالا-
در قاب بی صدا ماند.بانوی رقص وآتش
با شعله های فریاد.رفتی و رفتی اما
خاکسترت به جا ماند.بانوی رقص وآتش.