((19سالگی را جاگذاشته ام))
کبریتهای لاغر بد بو
به درختها خیره اند
ما فقط سیم های خاردار کم داشتیم
دفترچه ای جیبی
روز هایمان را از بلا تکلیفی دربیاورد
کهکشانها همیشه از شانه مردی بلند می شود
گردو غبار را از آستین می تکاند
نوزده سالگی را جا گذاشته ام
کنار یال ها
رمه ها
کنار مرز ها
و پیراهن های باز
این صبیل از جلو ی چشمانم بر دارید
دارند شور این پادگان را در می آورند
کبریتهای لاغر
سکوت
آخرین سرباز است
در شقیقه هایت می چرخد
با آش پشت پای
مادرم.