نوسروده ای از اصغر ملائی برای محسن بلالی و لبخندهای ناتمامش
کاه، نبودی
که با کوه، یکی شدی
چهارشنبه، پایان عجایب هفتگانه ی تو بود.
ریختی خودت را در کوه
و حالا ویندوزی از تو
کودکم را به بازی می گیرد
داستان دستان تو
جور دیگری می ریزد
چهارشنبه بود
که مرگ روی سطر تو ایستاد
و این باران خبر
سیلاب کاف های سرگردان بود
کودکی بازی های مغازه ات
کاش های سوخته ی مادرت
کنارهای چیده ی رفته ات
کهورهایی که گواه مرگ، بودند
کوه که شاهد نفس های پسین بود
و من که کوتاه تر استاده ام