صبور قصه های من چرا غریب و بی صدا
گذشته ای زحجم شب رسیده ای به نا کجا
گذشتی وگذشتم از تمام سایه های گم
من و سپیده ی افق تو و عبور جاده ها
نشسته گر چه برتن ام تگرگ سرد خستگی
زجسم مردایی خود همیشه بوده ام جدا
با طلوع روشنی نقطه ی عطف من شده
در نفس سپیده دم جان شده آزاد و رها
همیشه در نیاز من تقدسی ست ماندنی
عشق و امید واری و دستم و دامن خدا